هنوز دو سال کامل نشده که اومدم بیرون از شهرم‌ اما حس نامریی بودن دارم

حس میکنم یکی از توی تموم لحظه‌ها پاکم کرده 

دقیقا مثل اون موقعی که هرمیون خودشو از ذهن خانواده‌اش پاک کرد 

حس میکنم یکی منو از توی ذهن همه‌ آدما پاک کرده

واسه همین بین دو ترم نرفتم خونه

واسه همین میترسم تابستون برم خونه

میترسم برم و نامریی شده باشم یا نه ببینن منو ولی به یادم نیارن

میدونی من هیچ وقت دختر مهربون و خوش سر و زبونی نبودم

من همونی بودم که باید حواسمو جمع میکردم که یه موقع حین تعارف تیکه پاره کردن سوتی نده

همونی که همیشه موقع دست دادم به آدما تمرکز میکردم که نه محکم دست بدم نه شل

همونی که تو مهونیا بلد نبود برقصه

همونی که انداز‌ه‌ی بقیه اداب معاشرت بلد نبود

فقط بلد بود رو باوراش پافشاری کنه.

اما تو این مدت خیلی چیزا عوض شده؛ راحت تر از قبل با آدما ارتباط میگیرم

چند تا جمله‌ی جدید تعارفی حفظ کردم

یا اگه بخوام ساده تر بگم تلاش کردم بشم مثل آدمای اطرافم و شاید یه مقدار مناسبی از ترسم واسه همینه

ترس از این که چون از تو ذهنشون پاک شدم این من جدید جلوشون شبیه یه دلقک مسخره به نظر بیاد و هیچکدوم نتونن اون پرف‌ِ گوگولی ِ منزوی ِ خجالتی رو به یاد بیارن



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها