the seated queen



میدونی ش وقتایی که بهت پی ام میدم فقط دلم میخواد با یکی حرف بزنم

میدونی من چند روزه نمیدونم چه مرگم شده راستشو بخوای خوب نیسم

پر از دلشوره‌ام

پر از حس نخواستنی بودنم

پر از ترس

و قطعا تو اون ادمی نیسی که خیلی باهاش راحتم و میتونم همه چیو بهش بگم اتفاقا برعکس یه گارد عجیبی داری که باعث میشه هر سری نصف بیشتر حرفامو بخورم

ولی همیشه ته دلت امید داری، نقل همینه که دلم میخواد باهات حرف بزنم

درسته که همیشه مکالممون طبق میل من پیش نمیره ولی تو یادم میاری که حتی تو همین مه هم میتونم راه درستو پیدا کنم 

حالا که نخواستی باهام حرف بزنی به جاش اینجا میگم که خیلی وقته اینطوری نبودم گیج گیج گیجم 

انگار تو یه جنگل سرسبز ولم کردن و بهم گفتن فقط ۳ روز مهلت داری که راه درستو پیدا کنی و اینقد جنگلش بزرگ و قشنگه که هر سمتی میرم جذب زیبایش میشم و دلم میخواد همون جا بمونم

حس میکنم آخرش تایمم تموم میشه و به هیچ جا هم نمیرسم چون اینقدر حسای عجیب غریبو ناشناخته تو وجودم هست که نمیدونم چی به صلاحمه


الان تنها چیزی که میخوام اینه که بشینم با تمرکز کامل اناتومیمو بخونم

ولی تمرکزم مثل قطاریکه فاصله‌ی ایستگاهاش کمن دائم از یه فکر به فکر بعدی میره

وخامت اوضاع به حدی بود که ۴-۵ ساعت کلا گوشیمو خاموش کردم ولی بازم چندان فرقی نکرد.

میدونی مشکل اصلی اینه که نمیفهمم مشکل کجاست؛ نمیدونم به خاطر مسافرت یکماهمه یا چیزای دیگه

ولی اینو میدونم که دارم تلاش میکنم واسه بهتر شدن و همین باعث میشه با خودم تو صلح بیشتری باشم 


شاید یه روز ماجرای اون شبو بنویسم 


این روزا همش دچار افراط و تفریطم 

یا سیگار نمیکشم یا خیلی میکشم

مشروب نمیخورم وقتیم میخورم از حدی که واسه خودم مشخص کردم بیشتر میخورم

یهو ۲ روز نمیخوابم ولی به جاش تو یه روز ۱۵ ساعت میخوابم

زیرپتو بودن واسم دنج ترین و راحت ترین جای ممکنه و دلم نمیخواد از تخت بیام بیرون

یه چیزی یه جایی غلطه ولی خوب هرچی فکر میکنم همه چی مثل قبله و نمی‌تونم بفهمم چی شده که اینطوری شدم

حتی الانم که اومدم مسافرت اوضاع مثل قبله

فاک به مرزها که ویزا نشد که الان دلم خوش باشه به برنامه‌هامون 

۲۰ روز تنها اینجا بودن واسم زیادیه


داشتم فک میکردم شاید یکی از دلایلی که وقتی تو یه دوره‌ایی هستیم نمیفهمم چقدرر خوبه و شاید مثلا چند سال بعدش دلمون واسه اون موقع تنگ شه و پیش خودمون فک کنیم اون موقع چقدر تو اوج بودیم اینه که تو اون دوره شاید وضعمون خوب بوده ولی قانع نبودیم و دلمون چیز بیشتری میخواسته 

ولی الان بعد چند سال وقتی اوضاع بدتر شده و همونیم که داشتیمو از دست دادیم به این توهم میرسیم که ارههه اون موقع تو اوج بودیم ولی میدونی مسئله گذره زمانه که خیلی چیزا رو قشنگ تر جلوه میده


میدونی بعضی وقتا به این نتیجه میرسم که یه سری از کارا تایم مخصوص به خودشونو دارن و نو متر که تو چقدر خودتو بکشی، دعا کنی، انرژی بفرسی و . تا وقتی زمانش نرسه نمیشه

شاید اصلا واسه همینه که یه روز با خودم تصمیم گرفتم دیگه دعا نکنم

شایدم دارم چرت میگم نمیدونم ولی این چیزایی که اتفاق افتادنشون دست خود آدم نیست و باید واسشون انتظار کشید به شدت بهم حس ناتوانی و نا امیدی میدن

پاسپورتم اومد ویزا شدم ( یاایی)


از روزی که امتحان آناتومی دادم چیزی حدود ۲ هفته گذشته ؛ این مدت بیشترشو تو تخت بودم مثلا حدودا ۱۵ ساعتشو زیر پتو بودم حتی :))

عصری به فازی میگفتم با هیچکس میل سختم نیست،به زور پیامامو جواب میدم و حتی حوصله سریال و فیلم و کتابم ندارم؛ گفت افسرده‌ایی!گفتم نه حتی حوصله‌ی افسردگیم ندارم

مامانم از اون طرف گفت پاسپورتت اومد پاشو بیا خونه داری خودتو مریض میکنی 

ولی من دلم نمیخواد قبول کنم که طوریمه

امروز پیشرفت داشتم نسبت به روزای قبل خودمو نشوندم پای اوریگامی درست کردن، الانم قصد دارم بشینم ماهیچه رو بخونم تا ۳-۴ ساعت دیگه

فردا هم دیگه مجبورم خوابمو درست کنم

کاش راهی جلوم باز شه 


امروز به قدرت میتونم بگم یکی از پر استرس ترین روزام تو اینجا بود 

اون از صبحش که باید پا میشدم دوره میکردم ولی به قدری خوابم میمومد که ۹:۴۵ خودمو به زور از تو تخت کشیدم بیرون

اون از شافی که دونه دونه داشت بچه ها رو مینداخت و من که از شدت استرس یک کلمه یادم نبود و تو همون بلبشو جزوه رو گذاشته بودم و فقط نیگاش میکردم انگار کن که بار اولیه که میبینمش 

فقط ته ته دلم میخواستم پاس شم جون نداشتم این همه فکر و استرسو تا اکتبر/نوامبر با خودم حمل کنم و با شناختی که از خودم دارم میدونسم که اگه پاس نشم لحظه لحظه‌ی تابستون حتی تو اون لحظه که با ایلی اینا نشستیم کنار استخر و از خنده نفسمون بند اومده من ته ذهنم پیش اناتومیه

خوب نخونده بودم ، گفتم که قبلا ، دچار یه مرضی شده بودم که اخرم نفهمیدم چی بود فقط چند ماه دستشو گذاشته بود رو گلوم و داشت فشار میداد مثل همون دفعه که از خواب پریدم و دیدم تو خواب بقدری گردنمو فشار دادم که قرمز شده ، و میدونسم که پاس نشدنم چیز عجیبی نخواهد بود ؛ اونم وقتی ورثیو که کل تعطیلات داشت درس میخوندو پاس نکرد ولی اخه من از اول ترم هر جلسه واسش خونده بودم و تا جایی که تونسم پشت گوش ننداخته بودمش و حس میکردم حقمه که پاس شم و در واقع باید پاس میشدم .

صبر کردم تا اخرین نفر سعی کردم حداقل اسماشو بخونم حالا یه طوری میشد دیکه.بهش گفتم بذار زودتر بیام تو و بذار که پاس شم و سعی کردم نشون بدم که بلدم چیزی که واسش مهمه اینه که به خودت اعتماد داشته باشی و خوب به طور غیرقابل باوری پاس شدم و بهم گفت انتظارم ازت بیشتر بود تو استعدادشو داری و من فقط تو شوک بودم و با تعجب نیگاش میکردم.



یکی از کارایی که میکنم و خوشحالم از باببتش اینه که دست از خرافات مسخرم برداشتم ، هر سری دنبال یه سری نشونه میگشتم که ببینم اون اتفاق خوبه میوفته یا نه . هر سری خودمو به زمینو زمان میکوبیدم ولی خوب مدت نسبتا خوبیه که دست از این کارا برداشتم و کلا سعی میکنم فکر نکنم به این چیزا


و خوب با این حال روحیم فقط خودم میدونم که اگه پاس نمیشدم چه اتفاقات ناگواری در انتظارم بود چون فقط منتظر یه باد ریز بودم که بخوره بهم تا بیوفتم ته چاه و عمیقا خرسندم

الان چشمام به زور بازن فردا میام چک ببینم چه چرتی نوشتم


۸

امروز پاشدم

رفتم دوش گرفتم

مقدار مناسبی با تلفن حرف زدم

یه غذای کوچولو درست کردم

پادکست گوش دادم

و شاید باورتون نشه ولی با همین کارا حس بهتری پیدا کردم

-------------------------

زیر دوش که بودم داشتم فکر میکردم که چم شد یهو من که خوب بود با انگیزه بودم،امیدوار بودم ،ته دلم نور بود،سبزه بود

داشتم فکر میکردم دقیقا از کی بود که برنامه خوابم بهم ریخت،که دیگه واسم مهم نبود اناتومی هفته بعد میپرسه یا نه ، که هی پشت هم سیگار کشیدمو به سلامتیم اهمییت ندادم

داشتم فکر میکردم من که یه مدت بود روازی خوبم ،روزای خوشیم از ناخوشیم بیشتر شده بود که، نکنه به خاطر سرکوب یه حس بود اونم کِی؟ بیشتر از صد روز پیش

راستش خودمم دلیل اصلیشو نمیدونم اخه یه اتفاق مثل این که بار اولیم نبود که رخ میداد و خوب من طبق معمول سرکوبش کردم که بگم نیگا کنید من سنگ تر و سخت تر از این حرفام، میتونه منو تا این حد از پا در بیاره که یک ماه پیش قبل از سفرم بلایی سرم بیاره که حتی نتونم از تو تخت بیام بیرون چه برسه که بخوام غذا بخورم؟

حتی دلم نمیخواد باور کنم یعنی حتی الان از این که نوشتم امکان داره حال ناخوشم همچین دلیلی داشته باشه حس خوبی بهم دست نداد.

به هر حاا دلیلش هرچی که بود حس میکنم دارم قدم به سمت بهبودی میذارم فقط باید دست از مقایسه‌ی خودم با بقیه ۲۱ ساله‌ها بردارم تا دیونه تر از این نشدم. 

---------------------

حس میکنم دارم از سیگار کشیدن عبور میکنم

---------------------

قبل از که بیام این پستو بنویسم داشتم اخرین پست شباهنگو میخوندم ؛ یاد دوم دبیرستانم که بی‌وقفه وبلاگ میخوندم افتادم ؛ یاد اولین باری که نیکولا رو پیدا کردم و تا کل پستاشو نخوندم گوشیمو کنار نذاشتم ؛ یاد این که ایقندر خودمو قبول نداشتم و خنثی بودم که حتی توان گذاشتن یه کامنتو نداشتم؛ که دلم میخواست به نیکولا ایمیل بزنم ولی نتونستم چون حس میکردم یه لوزرم که هیچکس مایل نیست باهاش حرف بزنه 

و چقدر خوشحالم از اینی که الان هستم حالا درسته هنوز از خیلی چیزا ناراضیم ولی حداقل خودمو باور کردم تو خیلی از جنبه‌ها

---------------------

دیگه نباید بذارم تو این جور مسائل ساده حسرت بخورم 



امروز به قدرت میتونم بگم یکی از پر استرس ترین روزام تو اینجا بود 

اون از صبحش که باید پا میشدم دوره میکردم ولی به قدری خوابم میمومد که ۹:۴۵ خودمو به زور از تو تخت کشیدم بیرون

اون از شافی که دونه دونه داشت بچه ها رو مینداخت و من که از شدت استرس یک کلمه یادم نبود و تو همون بلبشو جزوه رو گذاشته بودم و فقط نیگاش میکردم انگار کن که بار اولیه که میبینمش 

فقط ته ته دلم میخواستم پاس شم جون نداشتم این همه فکر و استرسو تا اکتبر/نوامبر با خودم حمل کنم و با شناختی که از خودم دارم میدونسم که اگه پاس نشم لحظه لحظه‌ی تابستون حتی تو اون لحظه که با ایلی اینا نشستیم کنار استخر و از خنده نفسمون بند اومده من ته ذهنم پیش اناتومیه

خوب نخونده بودم ، گفتم که قبلا ، دچار یه مرضی شده بودم که اخرم نفهمیدم چی بود فقط چند ماه دستشو گذاشته بود رو گلوم و داشت فشار میداد مثل همون دفعه که از خواب پریدم و دیدم تو خواب بقدری گردنمو فشار دادم که قرمز شده ، و میدونسم که پاس نشدنم چیز عجیبی نخواهد بود ؛ اونم وقتی ورثیو که کل تعطیلات داشت درس میخوندو پاس نکرد ولی اخه من از اول ترم هر جلسه واسش خونده بودم و تا جایی که تونسم پشت گوش ننداخته بودمش و حس میکردم حقمه که پاس شم و در واقع باید پاس میشدم .

صبر کردم تا اخرین نفر سعی کردم حداقل اسماشو بخونم حالا یه طوری میشد دیکه.بهش گفتم بذار زودتر بیام تو و بذار که پاس شم و سعی کردم نشون بدم که بلدم چیزی که واسش مهمه اینه که به خودت اعتماد داشته باشی و خوب به طور غیرقابل باوری پاس شدم و بهم گفت انتظارم ازت بیشتر بود تو استعدادشو داری و من فقط تو شوک بودم و با تعجب نیگاش میکردم.



یکی از کارایی که میکنم و خوشحالم از باببتش اینه که دست از خرافات مسخرم برداشتم ، هر سری دنبال یه سری نشونه میگشتم که ببینم اون اتفاق خوبه میوفته یا نه . هر سری خودمو به زمینو زمان میکوبیدم ولی خوب مدت نسبتا خوبیه که دست از این کارا برداشتم و کلا سعی میکنم فکر نکنم به این چیزا


و خوب با این حال روحیم فقط خودم میدونم که اگه پاس نمیشدم چه اتفاقات ناگواری در انتظارم بود چون فقط منتظر یه باد ریز بودم که بخوره بهم تا بیوفتم ته چاه و عمیقا خرسندم

الان چشمام به زور بازن فردا میام چک ببینم چه چرتی نوشتم


یه مدته انگیزه‌مو از دست دادم

اصن فک کنم از وقتی دوباره به طور جدی انگیزه‌مو از دست دادم اینجا رو درست کردم؛ چون یکی دوسالی میشه که اینطوری نبودم.

اون مرضیکه گفتم دستشو گذاشته بود رو گلمو فشار میداد فقط؛آره همون مدتیه دست برداشته از خفه کردنم ولی هنوز کرختم، انگار هنوز باورم نشده دیگه در حال خفه شدن نیسم.

میدونم افسرده نیستم

ولی خیلی به سختی میرم سوپری ۲ هفته یه بار اونم به زور

دوباره خوابم به فنا رفته ( از یو سی الان ۵ صبحه)

۲ روزه که صورتمو با ژل نشستم‌ ( که واسه من کم از فاجعه نیست )

دوباره حالت‌های وسواسیم برگشتن و کوچیک‌ترین چیزا به شدت عصبیم میکنن

دوباره حس لوزر بودن دارم

تمرکزم به شدت پایینه

و دوباره با یکی که حال نمیکنم در ارتباطم

تنها نکته‌ی مثبت این روزا اینه که ۳ هفته‌اس که سیگار نمیکشم

در واقع ۳ هفته‌اس که تعطیلات تموم شده و من هیچکاری نمیکنم واسه همینه که سیگارم نمیشکم.


-------------------------

شبی داشتم از خودم میپرسیدم که جدی چرا درس نمیخونم

پاسخ شنیدم که از این همه بلا‌تکلیفی میترسم

جواب دادم من خودم ترسیدم بابا، بعدم مگه دست منه

راستش نتونستم آرومش کنم فقط یکم آگاه تر شدم


امروز به قدرت میتونم بگم یکی از پر استرس ترین روزام تو اینجا بود 

اون از صبحش که باید پا میشدم دوره میکردم ولی به قدری خوابم میمومد که ۹:۴۵ خودمو به زور از تو تخت کشیدم بیرون

اون از شافی که دونه دونه داشت بچه ها رو مینداخت و من که از شدت استرس یک کلمه یادم نبود و تو همون بلبشو جزوه رو گذاشته بودم و فقط نیگاش میکردم انگار کن که بار اولیه که میبینمش 

فقط ته ته دلم میخواستم پاس شم جون نداشتم این همه فکر و استرسو تا اکتبر/نوامبر با خودم حمل کنم و با شناختی که از خودم دارم میدونسم که اگه پاس نشم لحظه لحظه‌ی تابستون حتی تو اون لحظه که با ایلی اینا نشستیم کنار استخر و از خنده نفسمون بند اومده من ته ذهنم پیش اناتومیه

خوب نخونده بودم ، گفتم که قبلا ، دچار یه مرضی شده بودم که اخرم نفهمیدم چی بود فقط چند ماه دستشو گذاشته بود رو گلوم و داشت فشار میداد مثل همون دفعه که از خواب پریدم و دیدم تو خواب بقدری گردنمو فشار دادم که قرمز شده ، و میدونسم که پاس نشدنم چیز عجیبی نخواهد بود ؛ اونم وقتی ورثیو که کل تعطیلات داشت درس میخوندو پاس نکرد ولی اخه من از اول ترم هر جلسه واسش خونده بودم و تا جایی که تونسم پشت گوش ننداخته بودمش و حس میکردم حقمه که پاس شم و در واقع باید پاس میشدم .

صبر کردم تا اخرین نفر سعی کردم حداقل اسماشو بخونم حالا یه طوری میشد دیکه.بهش گفتم بذار زودتر بیام تو و بذار که پاس شم و سعی کردم نشون بدم که بلدم چیزی که واسش مهمه اینه که به خودت اعتماد داشته باشی و خوب به طور غیرقابل باوری پاس شدم و بهم گفت انتظارم ازت بیشتر بود تو استعدادشو داری و من فقط تو شوک بودم و با تعجب نیگاش میکردم.



یکی از کارایی که میکنم و خوشحالم از باببتش اینه که دست از خرافات مسخرم برداشتم ، هر سری دنبال یه سری نشونه میگشتم که ببینم اون اتفاق خوبه میوفته یا نه . هر سری خودمو به زمینو زمان میکوبیدم ولی خوب مدت نسبتا خوبیه که دست از این کارا برداشتم و کلا سعی میکنم فکر نکنم به این چیزا


و خوب با این حال روحیم فقط خودم میدونم که اگه پاس نمیشدم چه اتفاقات ناگواری در انتظارم بود چون فقط منتظر یه باد ریز بودم که بخوره بهم تا بیوفتم ته چاه و عمیقا خرسندم

الان چشمام به زور بازن فردا میام چک ببینم چه چرتی نوشتم


هنوز دو سال کامل نشده که اومدم بیرون از شهرم‌ اما حس نامریی بودن دارم

حس میکنم یکی از توی تموم لحظه‌ها پاکم کرده 

دقیقا مثل اون موقعی که هرمیون خودشو از ذهن خانواده‌اش پاک کرد 

حس میکنم یکی منو از توی ذهن همه‌ آدما پاک کرده

واسه همین بین دو ترم نرفتم خونه

واسه همین میترسم تابستون برم خونه

میترسم برم و نامریی شده باشم یا نه ببینن منو ولی به یادم نیارن

میدونی من هیچ وقت دختر مهربون و خوش سر و زبونی نبودم

من همونی بودم که باید حواسمو جمع میکردم که یه موقع حین تعارف تیکه پاره کردن سوتی نده

همونی که همیشه موقع دست دادم به آدما تمرکز میکردم که نه محکم دست بدم نه شل

همونی که تو مهونیا بلد نبود برقصه

همونی که انداز‌ه‌ی بقیه اداب معاشرت بلد نبود

فقط بلد بود رو باوراش پافشاری کنه.

اما تو این مدت خیلی چیزا عوض شده؛ راحت تر از قبل با آدما ارتباط میگیرم

چند تا جمله‌ی جدید تعارفی حفظ کردم

یا اگه بخوام ساده تر بگم تلاش کردم بشم مثل آدمای اطرافم و شاید یه مقدار مناسبی از ترسم واسه همینه

ترس از این که چون از تو ذهنشون پاک شدم این من جدید جلوشون شبیه یه دلقک مسخره به نظر بیاد و هیچکدوم نتونن اون پرف‌ِ گوگولی ِ منزوی ِ خجالتی رو به یاد بیارن



نمیدونم واسه اینجا قراره چه رویه‌اییو در پیش بگیرم، چقدر واقعی بنویسم، چقدر رک حرف بزنم،اصلا مودب باشم یا نه

ولی میدونم از فکر کردن به این که قراره چیکار کنم خسته‌ام در نتیجه با وبلاگ شلم شورباریی مواجه خواهیم بود؛ زیرا که نویسنده‌اش شل کرده 


این روزا جالبن یه کرختی دوست داشتنی دارن واسم؛ کرخته ولی آزار دهنده نیست؛ کرخته ولی میدونم دلم واسشون تنگ میشه

سه شنبه‌ها واسم دوست داشتنین چون با استاد موردعلاقه‌ام که سخت‌گیر ترین تو دانشکده‌اس کلاس دارم

اول شروع میکنه رفع اشکال بعدم میریم موزه بالای سر جسد و دونه دونه درس میپرسه و با یه برق خاصی تو چشماش هی نکته‌های عجیب غریب میگه،هی حرص میخوره که چرا ما هیچی بلد نیسیم.

بعدم هی میگه درس بخونین 

شافی تو نظر من قشنگه ولی نه خوشتیپه نه حتی ظاهرش واسش مهمه . موهاش یه ۵-۶ سانتی بالاتر از شونه‌هاشه و برخلاف اکثر روسا موهای طلایی ، آرایش و لاک نداره . قدشم اگه از من کوتاه‌ تر نباشه بلند تر نیست ولی  چشماش و مژه‌هاش میتونه وادارت کنه چند ثانیه بهش خیره شی و فقط زیباییاشو ببینی.

چند جلسه پیش داشت یه چیزی توضیح میداد که من یهو نیگاش کردم و به فارسی گفتم وای بچه‌ها رنگ چشماش

همون موقع برگشت گفت وات؟

اینم بگم که چقدر بقیه دوستش ندارن و غر میزنن (دو نقطه خط)


آره امروز ۳۰امین روزه سیگار نکشیدنم بود

بار اولی که سیگار کشیدم به خودم قول دادم هیچ وقت خودمو نکشم رو زمین و هیچ وقت سر کنار گذاشتنش مسخره بازی در نیارم که گند بخوره به اراده‌ام  

در واقع قصدم همیشه سیگاری بودن نیست فقط میخواسم ازش عبور کنم 

الانم قصدم ترک کردن نبود فقط میخواسم ببینم اراده مندیم تا کجاست

ولی چقدر حرفام مسخره به نظر میان


جدا نمیفهمم چرا بعضیا مهاجرت میکنن 

کل سال حالش بده 

دائم میگه از پسرا و دخترای این کشور حالم بهم میخوره

چرا اینا اینقدر عوضین ، چقدر بی‌خودن

الانم روزشماری میکنه برگرده

ولی میدونی اینی که من میبینم برگرده هم بازم ناراضیه



( این پست موقته )


نمیدونم چرا میون این همههه چیز که تو ذهنم وول میخوره و باعث میشه دست و پام یخ کنن و تپش قلب بگیرم اومدم از اون بنویسم اممم نمیدونم دقیق بعد از چند وقت دیدمش مهم نیست واسم قبلنا همیشه حساب این چیزا دستم بود ولی یه جا دیدم چرا اخه؟ و ول کردم این چیزا رو

راستش ذهنم درگیر بود؛ درگیر این که چه جوری میشه به کسی فکر کنی که اینطوری برخورد کرد منظور از فکر کردن رویا بافتن نیست، فکر کنی که چرا اینطوری شد؟ من چه راهی رفتم که نهایتا به همچین چیزی منجر شد؟


حقیقتش اینه که صداش واسم جذابه هنوز،تیپشو میپسندم ولی دیگه ازش خوشم نمیاد

وقتی به خاطر همچین آدمی زنگ زد بهم و گفت من چیت کردم چرا باید خوشم بیاد ازش؟

درسته که اولین نفری بود که تو کل زندگیم اینقدر واسش شوق و ذوق داشتم و حس کردم که میتونه اتفاقی بیوفته، درسته که بعد از اولین قرار خیلی طولانیمون وقتی سی زنگ زد گفت تعریف کن؛گفتم وقتی داشت حرف میزد دونه دونه تکسای لیستمو تیک زدم فقط و به خودم حق میدم که وقتی با اون دختره میبینمش انگار یکی خیلی خیلی آروم با سوزن فرو کنه تو مغزم ولی جدی دلیلی نداره که حتی یه تیکه‌ی خیلی کوچولو از قلبمو بدم بهش

اونم قلبی که اندازه‌ی مشتم کوچیکه



پی‌نوشت : من خیلی سرسخت تر از این حرفام و هنوز جوونم و این جور مسائل فقط حاشیه‌ی زندگیمن؛ فقط یه وقتایی از حاشیه کوچ میکنن به وسط این بازار شام که خوب دارم تلاش میکنم واسش و میدونم یه روز میرسه که وقتی میبینم واسه یه سری آدم که من دوستشون دارم؛دوست داشتنی نیسم ککمم نمیگزه و بدون توقف به راهم ادامه میدم


این روزا کمتر از همیشه حرف میزنم و بیشتر ارتباطاتم از طریق چت کردن صورت میگیره و ته ذهنم به اون جمله‌ی خاله افی فکر میکنم که میگفت اصوات در زندگی ما نقش مهمی دارن و بعد واسه‌ی اثبات جمله‌اش میگفت کافیه یک روز روزه‌ی سکوت بگیرین تا بفهمین چی میگم.
و من همون ته ذهنم بهش پوزخند میزنم.
بیشتر  روزو تو تختم و سریال میبینم ولی اگه بخوام راستشو بگم حتی سریالو هم به زور میبینم.شبا واسه این که از یکنواختی در بیام لباس میپوشمو میرم بیرون خوابگاه میشینم کنار جدول یه سیگاری میگیرونم و ادامه‌ی سریالمو وقتی دارم زیر چشمی ملتو نگاه میکنم میبینم و به این فکر میکنم که خیلی وقته مثل قبل از تنهاییام لذت نمی‌برم انگار که دارم از یه چیزی فرار میکنم از خودم شاید.

از امروز تا اخرین روزی که امتحانامو میدم دقیقا ۱ ماه مونده و بعدش بند و بساطمو جمع میکنم و واسه همیشه این شهر و کشور و ترک میکنم.
مقصد بعدی؟ راستش خودمم هنوز مطمئن نیستم.کی دیدین من از چیزی مطمئن باشم اخه؟

میدونین همه‌ی اینا رو گفتم ولی از اول قصدم این بود که بگم بیش از دو هفته‌اس که با شیرین حرف نمیزنم؛راضی‌ام؟ آره فکر کنم

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها